13/ آذر/90
صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم و برای اینکه بابایی علی متوجه نشه، سریع یه سری از وسایل رو آوردم تو ماشین... آخه طفلک همش داره برام اثاث میکشه...از تهران یه چیزهایی رو میبرم شمال و ازونجا یه چیزایی رو میارم تهران... اصلا همیشه ماشین جای یه سوزن نداره دیگه.. اونم نفسش بند میاد 4 طبقه بدون آسانسور...تین سری یه میز پلاستیکی و کلی کتاب دوره دانشجویی و کامپیوترمو دارم میبرم تو انباری شمال بذارم...آخه الکی خونمو شلوغ کردم... امروز هم خ نظری با ما اومد. کل ماشین پر از وسیله بود داشت میترکید...یکی دوتا از مسافر های همیشگیم تو مهد منتظرم بودن..خ نظری گفت ببخشید امروز ماشینش جا نداره الان هم همه دارن اینجا آش میخورن..هرچند...